درباره ما:
اينجانب محمدصديق جسور؛ متولد 15 فروردين 1366 ميباشم. در يك خانواده
پرجمعيت و متوسط از لحاظ مالي، در روستاي ميرآباد؛ واقع در 35 كيلومتري
جنوب غرب اروميه به دنيا آمدهام. دوران بچگي با شيطنتهاي فراوان در كوچه
پس كوچههاي ميرآباد با خوشي گذشت تا اينكه وارد دبستان شدم، دبستان ما
اصالتاً مربوط به روستاي منصورآباد بود اما در روستاي ما واقع شده بود و به
همين علت بچههاي دو روستاي ميرآباد و منصورآباد در آن مشغول تحصيل بودند؛
كه اين خود حال و هوايي ديگر به جو مدرسه ما داده بود. خاطرات خوشي از
دوران ابتدايي در ذهنم باقي مانده است؛ ياد زمستان و پاييز و بهار آن دوران
بخير!
ياد زنگ تفريح، ياد شادي زنگ آخر مدرسه، ياد پيك نوروزي، بازي هاي
بچهگانه.
5 سال دوران ابتدايي چقدر زود گذشت، به سرعت نور!
پس از پايان دوران ابتدايي براي ادامه تحصيل به ناچار وارد مدرسه راهنمايي
اردگاه پناهندگان زيوه شديم. نزديكترين مدرسه راهنمايي به روستاي ما در
زيوه قرار داشت. اردگاه پناهندگان زيوه با نام جديد "مهمانشهر زيوه" از
سالها پيش مورد سكونت پناهندگان عراقي قرار گرفته است. دوره راهنمايي در
زيوه به سختي گذشت، وضعيت كلاس هاي درس خيلي ناجور بود و زمستانهاي سخت،
عدم سرويس اياب و ذهاب مدرسه، پر جمعيت بودن خانوادهها، همه و همه دست به
دست هم ميدادند تا بسياري از
برادران و
خواهران ما در منطقه از ادامه تحصيل باز بمانند. سال اول و دوم
راهنمايي در مدرسه مهاجر زيوه به سختي گذشت، در روستاي ما مدرسهاي در دست
ساخت بود كه براي سال دوم راهنمايي افتتاح شد! مدرسه شهيد چمران
ميرآباد!!!سال سوم راهنمايي در فضاي سرسبز و صميمي ميرآباد سپري شد. با
راهنمايي مدير مدرسه من در ازمون ورودي دبيرستان نمونه دولتي شركت كردم و
با كمك خداوند منان توانستم به دبيرستان نمونه دولتي مدرس خوي راه يابم.
دوران دبيرستان دوره عجيبي بود. براي اولين بار از خانواده دور افتادم،
البته در تمام اين مدت يار هميشگي من؛ پسرعموي صميمي و دلسوزم (صباح جسور)
با من بود، سعي مي كرديم در تمام سختيها يار هم باشيم. در دوران دبيرستان
دوستان خوبي پيدا كرديم. ما در دبيرستان ياد گرفتيم كه به تمام آدمها،
فارغ از زبان و لهجه بايد احترام گذاشت. با برادران ترك زبان در خوابگاه
دوراني خوبي داشتيم. سال سوم پسرعمويم تصميم گرفت كه براي ادامه تحصيل به
زيوه برگردد. اما من به علت اينكه از زيوه تصوير ذهني خوبي در دوران
راهنمايي نداشتم، در خوي ماندم.
چهار سال دبيرستان هم به خوبي و خوشي گذشت، كنكور هم آمد و رفت و با اينكه
رتبه من خوب بود، سعي كردم رشته اي در رابطه با تغذيه انتخاب كنم كه سر از
دانشگاه كردستان؛ رشته شيلات در اوردم....
سال اول
دانشگاه که با شوق و اشتیاق فراوانی وارد دانشگاه شده بودیم، دیدیم که ای
دل غافل، به این زودیا خبری از کار و بار نیست و خواستیم به عقب برگردیم و
لااقل تربیت معلم رو از دست ندیم که دیدیم اونم هم پرید!!!! خلاصه گفتیم تا
آخر میریم؛ چه برنده و چه بازنده!!!
دوران دانشگاه سال هاي خوبي بود، دوستاني مهربان و دوست داشتني....
ثانيه به ثانيه در سنندج زندگي كردم، عاشق كوچه به كوچهي سنندجم!!!!
و الانم دانشجوی کارشناسی ارشد شیلاتم و دارم خودمو برای دکترا آماده
میکنم.
براي تمام دوستان و آشنايان و خواهران و برادران آرزوي موفيت و كامراني
دارم....